کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

تولدت مبارک عزیـــــــــــــزم !

تولدت مبارک پسرم ... . . . . . . . انقدری نمیگذره که قد میکشی ،جوانی رعنا میشی و من در حالی که سرم رو بالا گرفته ام تا بتونم صورت ماهت رو ببینم بوسه بر شانه هات میزنم و رخت دامادی رو تنت میکنم ... تولدت مبارک ،تمام زندگی زهرا ...
11 تير 1392

آخرین خریدهاااااااا !

انقدر بلند داد زدم یافتم یافتم که همه فروشنده های مغازه های زیر پاساژ بهار برگشتن و نگاهم کردن و خاله فری هم از بالای پله ها با لبخند نگاهمون میکرد ... نمیدونی چقدر گشتم برای یافتن لباس مناسب با تم تولدت ! به هر حال جوینده یابنده است دیگه ! امروز با خاله فری رفتیم خیابون بهار برای خرید لباس باب اسفنجی که تم تولدته ... کل خیابون بهار رو با تمام تک تک مغازه هاش گشتیم و اون چیزی که من میخواستم نبود که نبود !!! در آخر که میخواستیم برگردیم به برج بهار که رسیدیم به خاله فری گفتم بذار این مغازه های پایین رو هم ببینم و خاله فری هم گفت من که نمیام ،می مونم کنار کالسکه و تو و کیان هم با هم برین ... رفتم و از ۴-۳ تا مغازه پرسیدم که نداشتن ،...
10 تير 1392

همکاری کیان توی اسباب کشی ...

توی اسباب کشی که داشتیم شما خیلی همکاری کردی گل مامان ! اینم نمونه هاش ! بازی توی کمد خالی ... بازی با وسایل مامان و بابا ! بازی با جاروبرقی ... ناخن انداختن زیر استیکرهای اتاقت !؟ و بازی با پریزهای برق !!! و به خاطر همین ها ما دو تا چشم داشتیم دوتای دیگه هم قرض کردیم و شما رو میپاییدیم که خدای نکرده بلایی سرت نیاد ! ...
10 تير 1392

اولین باری که خودت خوابیدی !

تا جایی که من یادم میاد از ۲ ماهگی به بعدت همیشه برای خوابیدن نیاز به من داشتی ،مقصرشم خودم بودم هاااااا ... یادش به خیر تا ۲ ماهگی میگذاشتمت روی تخت یا زمین و یه ملافه نارک روت میکشیدم و از دور برات لالایی میخوندم و خوابت میبرد ،یهویی نمیدونم چرا عادتت دادم به خوابیدن روی پا !؟ احتمالا واکسن ۲ ماهگیت مقصر بوده ! بگذریم ... امروز صبح طبق معمول این دو شب توی هال خونه جدید خوابیده بودیم ... صبح ساعت ۶-۵ از خواب پریدی و هر کاری کردم نخوابیدی که نخوابیدی ... کلی راه رفتی تو خونه و رفتی و اومدی ،خودت رو روی من و بابایی انداختی ،اما نخوابیدی !!! کلی هم گذاشتمت روی پا و تکونت دادم ولی باز هم نخوابیدی ... دیگه کلافه شدم ،سرم رو روی م...
10 تير 1392

اسباب کشی ...

ساعت دقیقا ۱:۵۶ صبح روز دوشنبه ۱۰ تیره و من بعد از خوابوندن شما اومدم تا از این چند روزی که گذشت بنویسم !!!   اول بگم که این روزا با گفتن کلمه ادیدا ( یعنی عزیزم) تمام خستگی هامون رو در میکردی ! انقدر قشنگ تلفظ میکنی که آدم حال میکنه ،ادیدا ... آخه من و خواهری هام همش بهت میگیم عزيــــــــــــزم ،شما هم یاد گرفتی ... و بعد هم بوسه های گاه و بی گاهت که انگاری آدم رو به بهشت برین میبره !   همین دیشب ،یعنی همین چند ساعت پیش ۹۹٪ کارهامون تموم شد و فقط مونده پرده که احتمالا فردا با بابایی میریم و سفارش میدیم ...   ساعت دقیقا ۱:۵۶ صبح روز دوشنبه ۱۰ تیره و من بعد از خوابوندن شما اومدم تا از این چند روزی که گذشت بنویس...
10 تير 1392

اولین درخواست !

دیشب که نگذاشتی درست و درمون بخوابم ... انقدر غرغر و گاها گریه کردی که نصفه های شب آوردمت توی اتاق خودمون بین من و بابایی بخوابی ،پیش ما هم که اومدی تا صبح لنگ و لگد بود که نثار من و بابایی میشد ... هی به این باباییت میگم انقدر کباب دادن به این بچه اشتباهه هاااااااا ،ولی کو گوش شنوا !!! دیروز عصر که واسش کباب برگ درست کرده بودم کلی هم به شما داد ،البته من خودم هم به شما کباب میدم اما تکه های بزرگ که نتونی زیاد بخوری ! بگذریم ... تمام شب نخوابی و بد خوابیم رو صبح شما با اولین درخواست زبونیت جبران کردی ... صبح بیدار که شدم خواب آلود رفتم توی آشپزخونه و شما هم دنبالم عین جوجه اردک میومدی ،در همین حین چشمم به بابایی افتاد که برای فرا...
4 تير 1392

دغدغه

اين روزا بزرگترين دغدغه من شده غذا خوردن تو ... هر چيزي رو كه احساس كنم دوست داري مهيا ميكنم ,اما تو فقط ذره اي ميخوري و بعد ديگه حتي دهانت رو باز هم نميكني !   امروز سه بار چايي ريختم و يخ كرد ... مواظبت هستم به كنجكاوي هات ادامه بده عزيزم ...
3 تير 1392

نیمه شعبان ...

یکسال شد هااااا ...   پارسال نیمه شعبان چهار روزه بودی ... آقا برای تمام عمرم متشکرم بابت شفاعتتون ...   آقا جان اگر تو نيايي سيلي ظالمان هميشه بر گونه مظلومان مي خورد و صداي ظالم همه جا به گوش مي رسد ... ...
3 تير 1392

خرید با یه پسر غرغرو !!!

امروز بعد از اینکه عمه و عمرانه جون رفتن من و تو و خاله فری رفتیم هفت حوض تا اون لباسی که مد نظر مامانیه برای تولدت اونجا بیابیم که ... انقدر شما غر زدی و از وقتی که راه افتادیم گفتی اه که کلافه ام کردی ... راستی امروز برای اولین بار بهت دنت وانیلی دادم و بسی عاشقش شدی ،غذا که نمیخوری باید یه جوری زنده نگهت داشت !!! خلاصه که باز هم نیافتم ... فقط یه لباس برای خودم خریدم و ۶ تا بادی حلقه ای برای شما ،همین ! راستی دیروز از دم نمایندگی دلونگی رد میشدیم که یاد خاله فری افتادم که قوری چای سازش شکسته ،از عمو احمد خواهش کردم بایسته و رفتم برای خاله فری قوری بخرم که چشم به این دو تا باکس بانمک و کالرفول افتاد و خریدمشون ... میخوام چیزایی...
1 تير 1392

عمه مریم ...

این روزا در پی تدارکات یه جشن تولد کوچولو هستم برای شما ،اونم با تم باب اسفنجی !!!   کلیاتی گشتم تا وسایل جشن رو از یک سایت اینترنتی خریدم و فقط مونده یک کمی وسایل تزییناتی که باید برم بازار و یک لباس باب اسفنجی که انگار هیچ جا گیر نمیاد ! امروز بعد از ظهر عمه مریم و عمرانه اومدن خونه مون ،اونم از خرید و عمه مریم زحمت کشیده بود و برای شما یک تاپ باب اسفنجی ست کرده بود با یک شلوارک ! مرسی عمه جونی ... . ...
1 تير 1392